عمیـــــــق ... !

با طعم قهوه

عمیـــــــق ... !

از تيزيه تيغِش مطمئنن ميشي
يه قدم ميري جلو
يكم استـرس داري
دستـات سردن
به خودت ميگي :
-مطمـئني تنها راهِشه؟؟
+پيـشنهاده بهتري داري؟
-نه ولي شايد...
+شايد چي؟
-نميدونم،مامانم چي؟
+دوست داري به زجر كشيـدنت ادامه بدي؟
-نه...
به خودت لعنت ميفرستـي
كه چرا به اينجا رسيدي
به درك به درك ...
ديگ تحمل نداري
تيغُ ميگيري دستت
يه نفس عميق
ميزاريش رو دستت
چشاتو ميبندي
ميبُري...دردشُ حس ميكني
يكم ميسوزه
دستت بي جون ميشه
چشات پُـره اشكـ
تِكيه ميدي به ديوار
اروم اروم بي حال ميشي
به خُـودت مياي ميبيني
جراتشو نداري عميق بزني
هِه،حتي نميتُونم خودمم خلاص كنم
خب لااقل يه يادگاري بَـرام موند
يادگاري كه ...
خوني كه كَـفِ زميـنِ
يه دسـتِ پُر از خَـط
يه زندگِيه پُوچ
يه درد تُـو سينـه
يه سردردِ هميشِگي
يه سيگارِ روشـن
قُـرصاي اعصـابُ
يه ...
ميـدوني...
بالاخـرهـ يه روز جـراتِشو پيدا ميـكنم
ميزنـم...
عمـيق......
عمـيقتر از زخـمایي كه رو دلَـمه...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
+ نوشته شده در جمعه 18 دی 1394برچسب:, ساعت 10:32 توسط زینب |